«فقر» فقط آن چیزی نیست که ما بر حسب کیفیتهای عینی و ملموس میشناسیم. فقری وجود دارد که از فقر «عینی» خطرناکتر و جامعهسوزتر است و آن فقرِ «ذهنی» است. فقر عینی را میشناسیم و حتی هر کودکی میتواند تمایز آدم فقیر، زندگی و مناسبات فقیرانه را درک کند. زندگی ملزوماتی دارد: سرپناه، خوراک، پوشاک و هر آنچه از ضروریات بقاست، از جمله بهداشت و درمان، و سپس هر آنچه از ضروریات زیست آبرومندانه در یک جامعه است، مانند آموزش و پرورش. کسی که از تأمین این نیازها بیبهره باشد، فقیر است. اما این نیازها شمارشپذیر و محاسبهشدنی است و میتوان با کمی خطای احتمالی «خط فقر» را شناسایی کرد که معیاری عینی و ریاضیاتی است. همه کموبیش پیامدهای اجتماعی این نوع فقر را میدانند و صحبت از آن تکرار بدیهیات است. اما آنچه اغلب از آن غافلیم و به گمانم درد فزایندۀ جامعۀ ماست، «فقر ذهنی» است (که گاه از آن با تعبیر «احساس فقر» هم نام میبرند که به گمانم تعبیر نارسایی است و قضیه بسیار فراتر از «احساس» است.)
تمایز اصلی میان «فقر عینی» و «فقر ذهنی» این است که فقر عینی را میتوان رفع کرد، چهبسا به سادگی. اگر فردی فقیر به نیازمندیهای اساسی خود دست یابد، دیگر فقیر نیست. اما فقر ذهنی را شاید به هیچ عنوان نتوان از میان بُرد، زیرا ریشههای روانشناختی عمیقی دارد که با اندوختن مادیات از میان نمیرود. کسی که خانه ندارد، سفرهاش خالی یا نیمهخالی است، لباس مندرس میپوشد و از تأمین هزینههای ضروری زندگی امروزی عاجر است، فقیر است؛ اما وقتی درآمد مناسبی پیدا کند، خانهاش تأمین شود و مصرف کالری روزانه و تنوع غذاییاش بالا رود، از «فقر عینی» بیرون میآید. ولی ممکن است کسی پیشاپیش همۀ اینها را ــ حتی بیشتر از آنچه برشمردم ــ داشته باشد و همچنان دچار فقر ذهنی باشد (یا به تعبیر دیگر، احساس فقر کند). این فقر ذهنی ارضا نمیشود، با فرد و درون فرد بزرگ میشود. هر چه فرد تلاش میکند و موفقیتهای مالی به دست میآورد، باز هست و به میلی ارضاناشدنی بدل میشود.
تأثیری که فقر ذهنی در زوال جامعه و نظامها و پایبستهای اخلاقی آن دارد، بسیار بیشتر از فقر عینی است. فقر ذهنی فرد را به ماشین بیاحساس پولدرآوردن تبدیل میکند که هر روز با قلاب از خانه بیرون میزند تا ماهی بزرگتری صید کند و حتی صید نهنگ هم طمع ذهنیاش را ارضا نمیکند. بحث در این باره که این فقر ذهنی از کجا میآید، برای چه برهههایی از تاریخ اجتماعی است و ویژگی چه جوامع و فرهنگهایی است، مفصل است. در چنین نوشتۀ کوتاهی به دو عامل اساسی میتوان اشاره کرد که در جامعۀ ایرانی امروزی باعث شیوع «فقر ذهنی» شده است و هر روز هم وخیمتر میشود.
هر چه فاصله میان لایۀ نازک دارا با بقیۀ جامعه بیشتر میشود، احساس بیگانگی، واماندگی و تحقیر اجتماعی هم در طرف ندار جامعه بیشتر میشود و این بیگانگی و تحقیر پدیدآورندۀ «فقر ذهنی» است. شاید بگویید این وضع در همۀ جوامع وجود دارد و همیشه هم بوده است… آری، همیشه هست، اما مسئله در اینجا «کیفیت» و «کمیت» آن است. نخست از بُعد کمّی باید گفت که این «گسل» در جامعه تکثیر شده است؛ یعنی ما دیگر «یک» شکاف طبقاتی نداریم، بلکه شکاف«های» طبقاتی داریم. صعود از طبقۀ پایین به طبقۀ متوسط همانقدر دشوار و محال شده است که صعود از طبقۀ متوسط به طبقۀ دارا. فرد در هر جایگاه اجتماعی باشد، فاصلهاش با جایگاه بالایی و پایینیاش پُرناشدنی شده است. چند سال پیاپی تورم افسارگسیخته و عدم توازن میان درآمد و افزایش قیمتها این شکاف چندگانۀ شوم را در جامعه پدید آورده و نتیجۀ آن فزونی گرفتن «فقر ذهنی» است.
اما مشکل دیگر و مهمتر «کیفی» است. نوع اقتصاد در ایران شیوههایی از درآمد و پولدار شدن پدید آورده که بسیار به فقر ذهنی دامن میزند. پول درآوردن ــ و پولدار شدن ــ بیش از آنکه نتیجۀ یک فعالیت اقتصادی سالم و مولّد باشد، نتیجۀ انواع بندبازیهای ماجراجویانۀ اقتصادی است. باید بدانی چه موقع چه بخری، چه موقع چه بفروشی و بعد دوباره چه بخری… با تبدیل سرمایه از شکلی به شکل دیگر میتوان پولدار شد (یا پول درآورد)، بدون آنکه نیاز به خلاقیت، تولید و نوآوری باشد. «مهارت تولید» به «مهارت تبدیل سرمایه از شکلی به شکلی دیگر» تبدیل میشود؛ ریال به دلار، دلار به طلا، طلا به ملک، ملک به ماشین، ماشین به ریال، ریال به سهم… پولدار شدن نتیجۀ حرکتهای ــ جسارتاً ــ گلهای و شتابزده و به عبارتی «تیزبازی» است. نسلی هم که از این رهگذر به پول میرسند، هیچ شباهتی به سرمایهداران ریشهدار، اخلاقمدار و مردمدار ندارند.
نتیجۀ این اقتصاد کژکردار این میشود که هم فقر عینی دامن میگستراند و هم فقر ذهنی به خُلق پایهای جامعه تبدیل میشود؛ فقری که دیگر درمانی ندارد…